این وبلاگ بچه هامه سارا و امیر...دوقولوها....من و بابای براشون مینویسیم همیشه تا وقتی بزرگ بشن بخوننش و لذت ببرن...انشالله زودتر ببینمشون...دلم براشون تنگ شده خیلییییییییییییییییی زیاد...الهی مامان و بابا فداتون بشن...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
سلام چطورین بچه های ناز من مامانی ؟خوبین دیگه گل های خوشگل ما ؟بچه های جونم امشب کمی حالم گرفته اخه مامانی امروز با خانواده رفتن خونه جنوبشون و تا فردا بر نمیگردن.وبابایی از الان دلتنگیش شروع شد باز . میدونین چه بچه های نازم ،بابایی و مامان هر روز باید چند ساعتی تو نت با هم حرف برنن و اگه یه روز نتونن حرف بزنن خیلی زود دل تنگ هم میشن .البته بابایی دوزی دو سه بار داره با مامانی تلفنی هم حرف میزنه و هم بهش اس ام اس میده تا مرتب از حالش با خبر بشه .امروز ظهر هم با مامانی تلفنی حرف زده و امشب هم قراره زنگ بزنه به مامانی .مامانی جونم میدونی که بابایی چقد میخوادت دیگه .تو همه هستی بابایی هستی عزیزم .خوب امیر جونم و سارای گلم امروز و فردا بابایی خودشو با دیدن فوتبال سرگرم میکنه تا فرداشب مامانی برگرده به سلامتی انشالله .عزیزای ما شما هم کاش الان بودین تا لااقل بابایی با بودن شما یه کمی کمتر دلتنگ مامانی میشد .خوب امیر جونم تو که نیستی من این روزا بجای تو میشینم فوتبال میبینم تا بعد که اومدی برات از این روزا تعریف کنم عزیز بابایی .سارا جونم تو دلخور نشو مامانی هم قول داده تا همه کارای خودشو هم برات تعریف کنه .مامانی چند روز دیگه میاد ایران پیش باباییتون .میخوام ازش بخوام تا برا تو و امیر چیزای خوشگل از اونجا بیاره .اخی الهی فداتون بشن بابا ومامان .خیلی دوستتون دارم به خدا .
خوب مامانی جونم تو خوبی عزیزم .امیدوارم که این تعطیلی اخر هفته هم بهت خوش بگذره عشقم و در کنار خانواده روز و شب خوبی داشته باشی .عزیزم بی صبرانه در انتضار دیدنتم .
دووووووووووووووستت دارم عزیزم بیشتر از جونم.مواظب خودت باش عزیزم
سلام کوچولوهای من حالتون خوبه دیگه .امیر جون عزیز بابایی تو چطوری ؟ساراجونم تو خوبی خوشگل بابا ؟الهی بابایی قربونتون بره ودل بابا و مامانی براتون یه ذره شده .امیر جونم من الان دارم اینو براتون مینوسم فوتبال هم دارم میبینم .اخه از امروز دیگه مسابقات جام جهانی شروع شده و بازی مکزیک و افریقای جنوبی رو دارم میبیم و تقریبا تمومه دیگه .فعلا یک یک مساوین .عزیز دل بابایی نیستی که با هم بشینیم نگاه کنیم و داد مامانی هم دربیاریم مامانی دلخور نشو دیگه از بابایی و امیر جون .خودت میدونی که بابایی فوتبال زیاد دوست داره .خوب گل های من . قراره امشب مامانی سعت 10 بیاد نت حرف بزنیم .امروز هم مامانی اخرین امتحانشو داد و تموم شد دیگه.امروز که زنگ زدم بهش خیلی خوشحال بود مامانی .من هم خیلی خوشحالم که مامانی امتحانش تموم شد .اخه بعد از ایم بیشتر میتونیم با هم حرف بزنیم و هم اینه که تا چند روز دیگه امتحان خاله هاتون هم تموم بشه مامانی با بقیه همگی میان ایران .و بابا و مامانی هم دیگه از تنهایی در میان و دلتنگ هم نمیشن . الهی فدای مامانی بشم من .مامانی خیلی دوستت دارم به خدا .امروز دلم برا مامانی خیلی تنگ شده چند لحظه پیش به مامانی اس ام اس دادم که اگه میتونه کمی زودتر بیاد حرف بزنیم .گفت فعلا نمیتونه .همون سر وقت میاد .خوب خوشگل های بابایی من میریم دیگه .دوستتون دارم خیلی زیاد
خوب مامانی جونم تو چطوری ؟خوبی عزیزم ؟خسته نباشی .و از اینکه امتحانت تموم شد خوشحالم .عزیزم دلتنگتم خیلی به خدا .منتظرم امشب .دیر نکنی .دووووووووووووووووستت دارم خیلی خیلی زیاد .بقول تو حد و اندازه نداره .مواظب خودت باش .به خانواده هم سلام بابایی رو برسون .بای عزیزم
عزیزای مامانی دلم برا دیدن شما هم خیلی تنگ شده به خدا...امروز مامانیتون امتحان شیمی داشت و گفته بودم که انشالله دیگه چیزی پیش نمیاد برام و همه وسایلم همرامه...بزار از شب قبلش بهتون بگم...شب مثل همیشه بابا بزرگ که رفت بیرون من با باباییتون حرف زدم و بعد از اون هم بابایی شب البته خیلی دیروقت زنگ زد بهم و کلی هم حرف زدیم و گفتیم و خندیدم و خوش گذشت...اون میخواد که من سرحال بمونم که درسم رو راحت بخونم...مرسی بابایی.....
بعد از این که با بابا حرف زدم داشت خوابم میبرد برا همین خاله زهرا برامون برا من و خاله فاطمه نسکافه درست کرد...خوردیم که کمی بیدار بشیم...ولی خوب برا خاله فاطی انگار قرص خواب بود تا خوردش خوابید و گفت یه ساعت دیگه بیدارم کن که بیدار شم درسم رو بخونم...خلاصه من و زهرا موندیم و وقتی ما دوتا با هم بیدار بمونیم باید بیخیال درس بشیم دیگه...اینقد خاله فاطی رو اذیتش کردیم...خیلی هم خوش گذشت بهمون کاش شما هم بودین به خداخیلی حال میکردین...
مامانی که اون شبش رو همش بیدار موند...خاله هاتون که یکی از همون اول شب گرفت خوابید و دومی هم تا نماز صبح رو خوند دیگه از حال رفت و خوابید...من هم موندم صبحونه درست کردم و خوردم و بقیه رو بیدار کردم...بعد بابا بزرگ ما رو رسوند دانشگاه...قبل از این که برسم دانشگاه یادم افتاد که ماشین حساب با خودم نیاورده بودم به باباییم گفتم گفت باشه الان میخرم برات...اون هم ظاهرا یادش رفت...ما رو رسوندم دم در دانشگاه و رفت پی کارخودش...من هم که یه ربع دیگه امتحانم بود اعصابم خورد شد که ماشین حساب ندارم خیلی هم استرس داشتم که شاید پیدا نکنم...خلاصه رفتم از کنار دانشگاه یکی خریدم و رفتم امتحان...امتحان هم زیاد بد نبود...انشالله خیر باشه
وقتی از دانشگاه برگشتم با بابایی حرف نزدم برا همین خیلی دلم براش تنگ شد...یکم پیش قبل از این که این براتون بنویسم داشتم باهاش حرف میزدم و گفت که اون هم امروز بهتون سر زده...خیلی خوشحال شدم...خوب مامانی من برم بخوابم دیگه چون دیشب نخوابیدم خیلی سرم داره درد میکنه الان...انشالله فردا صبح براتون این پیام رو میزارمش چون فردا بابایی داره با بابا بزرگ و مامان بزرگ میرن خوش گذرونی...
راستی بچه ها دیشب که بیدار بودم نقاشی کشیدم خیلی خوشکله اگه درست شد براتون میزامش تا شما هم ببینید مامانی چقدر هنرمنده. نقاشیم همیشه تومدرسه 20 بود...خوب انشالله بعدا نا وقتای بیکاری با هم نقاشی میکشیم و چیزای خوشکل درست میکنیم و میچسبونید به دیوار اتاقتون...امیر مامان تو مثل بابایی نکنی ها...همون نقاشی هایی رو که میکشیم رو فقط بچسبون به دیوار عکس دختر نچسبون عزیزم...
خوب من میرم دیگه یه دوش بگیرم و بعد با بابایی که حای قرص سردرد مسکنه برا من حرف بزنم و بخوابم دیگه...خیلی دوستتون دارم....بای
سلام به کوچولوهای نازما یعنی من و مامانی .الهی فدای شما .خوبید ؟بجه ببخشید که بابایی دیروز براتون چیزی ننوشت .فکر نکنینن بابایی فراموشتون کرده .نه خدا .بابایی لبتابش مشگل داشت و مجبور شد دیروز ویندوز عوض کنه واسه این فرصت نکرد چیزی براتون بنویسه گل های خوشگلم .خوب عوضش مامانی اومد سری بهتون زد و حالتونو پرسید و یه خاطره خوشگل و خنده دار هم از کاراش براتون تعریف کرد .برا من که تعریف کرد از خنده روده بر شدم مگه نه مامانی ؟مامانی باز نگی به کارام میخندی دارم برات ها ..خوب امیر جونم تو خوبی بابایی ؟سارای خوشگلم تو چطوری ؟بچه ها جونم مامانیتون دیشب داشت برام میگفت که خاله زهراتون وبلاک شما رو دیروز خوند و کلی هم خندید و مامانی گفت قرار شده هر سه تا خاله هاتون بعد از امتحاناتشون بیان اینجا براتون یه چیزای بنویسن .من هم خیلی خوشحال شدم .خوب گل های من .من برم نمازمو بخونم و جاتون حالی شام هم بخورم که قراره بعد از شما مامانی بیاد نت حرف بزنیم .برم تا دیر نشده اخه میترسم دیر بشه بعد مامانی دلخور بشه .الهی من فداتون .
مامانی جون تو چطوری ؟خوبی عزیزم .امروز که زنگ زدم گفتی امتحانت خوب بود خیلی خوشحال شدم .عزیزم یه دونه دیگه بیشتر امتحانت نمونده و امیدوارم که این یکی هم بخوبی تموم بشه و انشالله هفته بعدش دیگه ایران .اخ الهی فدات نمیدونی که چقد خوشحالم داری میایی .به خدا هر روز دارم دعا میکنم که این چند روز زودتر تموم بشه .خوب عزیزم من برم نماز بخونم بعد هم شام میخورم میام .اگه زودتر اومدی برام تک بزن گلم .مرسی مامانی جونم .دووووووووستت دارم یه عالمه هر چی ذبگم باز هم کمه .فعلا بای عزیزم .
سلام خانواده عزیز من...خوبی عمرم؟خوبی بابایی؟سارا وامیر خوبید مامانی؟دلم برا همتون خیلی تنگ شده به خداو دلم میخواد امروز قبل فردا شما رو ببینم...
همینطور که میدونید مامانیتون امروز امتحان داشته...اگه گفتید امتحان چی بوده؟؟؟؟؟؟؟؟اره خوب امتحانعربیداشتممامان جون...خوب دیشب براتون نوشتم خاطره امتحان عربی دوم راهنمایی رو...نمیدونم چرا هر امتحان عربی باید مامانی خاطره ای بزاره...
خوب امروز خیلی خوب بود از اولش چون امتحان عربیه و من گفتم اسونه دیگه...صبح زود خاله زهرا بیدارم کرد گفت که بیدار شوبزار زودتر بریم دانشگاه اخه حتی نمیدونیم وقت امتحان کیه من و اون...خلاصه بعد از کلی بیدارم کرد اون هم به زور اخه بابایی دیشب وقتی داشتم میخوابیدم بیدارم کرد چون زنگ زد و مزاحم شد ومن چند مین دیرتر خوابیدم خوب...راستش رو بخواید من خوشحال بودم که اخرین صدایی که قبل از این که بخوابم شنیدم صدای بابایی بود اخه من عاشق باباییم به خدا...خوب حالا بیدارم کردو با شوخی و مسخره بازی و خنده گرفیت رفتیم دانشگاه...بچه های عزیزم مامانی دوست نداره خیلی بار همراش باشه اخه اول صبحه سختمه یه عالمه بار دستم باشه برا همین فقط یه خودکار و موبایل روبرداشتم با خودم بردم...خوب موبایل رو هم اگه بابا نگران نمیشه باز نمیبرمش چون اون هم باره برا خودش...خوب سر راه که بودم یادم افتاد که کارت ای دیم رو نیاوردم...خوب از نگهبانایجلوی در تونستم فرار کنم ولی وقتی رفتم سر جلسه مراقبه گفت همه کارت ایدی هاشون رو بزارن رو میز...من هم رفتم بهش گفتم که فراموشش کردم گفت پس میری بیرون و امتحان بی امتحان دیگه...خداییش خیلی استرسم گرفت اون موقع اخه امتحان نهاييه ونميشه كه ندمش...خوب با کلی بد بختی کارتم رسید دستم نمیخواد بگم چطور...خوب حتما حدث میزنید خودتون دیگه...بابا بزرگ بیچاره اوردش برام خوب...خیلی هم عصبی بود از دستم ولی چیزی نگفت بهم اخه میترسه که ناراحتم کنه...
بعد از نیم ساعت از شروع امتحان رفتم سر جلسه و هر چی که تونستم برگه رو سیاهش کردم...اخر امتحان بود و همه داشتن میرفتن و فقط مامانی و چند نفر دیگه مونده بودن ...بعد خاله زهرا امد بالا سرم گفت بسه دیگه برگه خیلی سیاهش کردی بلند شو...بعد برگه رو دادم و امدم بیرون...این هم یه روز دیگه که فراموش شدنی نیست...
مامانی خیلی از این خاطرات داره خوب همیشه به بابایی میگم اخه خوشش میاد...حرفه دیگه...
راستی بچه ها بابایی از من دلخوره گفت من میرم پیش بچه ها گله میکنم...خوب اگه امد گله کرد بهش بگید که مامانی خیلییییییییییییییییییییییییییییی دوووووووووووووووووستت داره بیشتر از نفسش...بی تومیمیرم نفسم.
خوب بچه من میرم دیگه این پیام رو براتون بزارم و برم درس بخونم تا ببینم فردا چی میشه دیگه...انشالله که چیزی پیش نیاد دیگه اخه فردا امتحان زبانه و من خیلی دوستش دارم وخیلی هم وقت میگیره خوب...به امید دیدار بچه های ناز من ...
گل های خوبم امروز هم اومدم سری بهتون بزنم و حالتونو بپرسم .البته هم از طرف خودم هم مامانی .خوبین دیگه عزیزای ما ؟
امروز مامانی امتحان عربی داشت و طبق معمول هر وقت کلاس عربی داره یا امتحان نمیدونم چرا یا دیر میرسه کلاس یا سر جلسه امتحان براش مشگلی پیش میاد .امروز هم ایدی کارتشو با خودش نبرده بود نزدیک بود نزارن بره سرجلسه .خلاصه زنگ زد بابابزرگ براش برد دانشگاه تا تونست بره امتحان بده .حالا خودش براتون تعریف میکنه بعدش .برا من که زنگ زده بودم بهش تعریف کرد هم خندم گرفت هم ناراحت شدم از این همه بی حواسی مامان .البته خودمونیم ها این دوری ازبابایی همه هوش و حواس مامانی رو پرت کرده و این دلتنگی کردنش باعث شده گاهی فراموش کار میشه .خوب باید حق بدیم به مامانی دیگه بچه های گلم .اخه مامانی بابایی رو خیلی دوست داره و دیگه نمیتونه دوریشو تحمل کنه .انشالله این چند مدت هم زود بگذره تا دوری و دلتنگی مامانی هم تموم بشه .شما هم دعا کنین که زودتر بابایی و مامان پیش هم باشن .افرین بچه های خوب خودمون .خوب عزیزای من .امروز اومدم سری بهتون بزنم تا نگین بابا و مامان فراموشتون کردن .همیشه به یاد شما هستیم و خیلی هم دوستتون داریم هر دومون .خوب کوچولوهای ناز مامانو بابا .من دیگه باید برم .قربونتون برم الهی .بای .
سلام عزیزای مامانی خوبید؟دلم خیلی برا شما و بابایی خوبم تنگ شده به خدا...
مرسی بابت نوشته روز مادرتون خیلی خوشحال شدم به خدا...انشالله خدا شما و بابا رو برام نگه داره
عزیزای مامان من این روزا امتحان دارم و نمیتونم زیاد سر بزنم ولی بابایی همیشه انشالله میاد و چیزی براتون مینویسه تا ازمامان دلگیر نشینمامان اگه درس نخونه خیلی گند میزنه به خدا...
یه روز وقتی کلاس دوم راهنمایی بودم امتحان عربی داشتماون روز به غیر از عادت همیشگیم یه چیزایی خونده بودم...خیلی هم خوب امتحانم رو دادم
وقتی رفتم کارنامه رو گرفتم نمره عربیم خیلی بدشد به شما نمیگم چند شدم ...به بابایی گفتم یه بار از بس بهم خندید روده بر شد...خوب خلاصه وقتی برگشتم خونه و خودم رو برا امتحانات شهریور اماده میکردم ...داشتم کتابام رو مرتب میکردم که برگه عربی رو دیدم...مامانتون از بس حواسش همیشه حمعه برگه سوال خالی روداده بود به مزاقب و پاسخ نامه رو خودش اورده بود خونه بود امید وارم شما کمی حواس حمع تر از من باشید دیگه...
مامانی من میرم دیگه بابامنتظرمه اخه امروز از صبح باهاش حرف نزدم خیلی دلم براش تنگه اون هم دلتنگه ...من هم خیلی دلتنگشم و خیلی هم بیطاقتم...میرم دیگه که کمی باهاش حرف بزنم و بعدش هم برم کمی درس بخونم چون فردا امتحان دارم.
ناز های مامانی خیلی دوستتون دارم..بابایی من بی تو میمیرم به خداهمتون رو بیشتر از نفسم دوست دارم
خوشگل های من ببخشید بابایی دیروز نتونست براتون چیزی بنویسه .اخه سرش کمی شلوغ بود .مامانی که این روزا اصلا فرصت سر خاروندن نداره .اخه امتحاتاتش داره شروع میشه و خیلی درس میخونه .و تازه وقت نمیکنه به حال بابایی رو هم زیاد بپرسه .مامانی شبا تا دیر وقت بیداره و درس میخونه .بابایی هم بهش قول داده شبا بیدار بمونه و براش تک برنه هر چند وقت یه بار تا مامانی خوابش نبره .اره عزیزانم بابایی بیدار میونه و دو سه بار هم زنگ میزنه با مامانی حرف میزنه تا خستگیش بریزه وبا ارامش درس بخونه .شما هم برا مامانی دعا کنین تا این ترمو بدون مشگل تموم کنه و با خیال راحت برگرده پیش بابایی .افرین ناز پری و کاگل زری من .هم بابایی هم مامانی خیلی دوستون دارن .گل های خوشگل مامان بابا ببخشین اگه مامانی نتونسته چند روزیه حال شما رو بپرسه .اخه درساش کمی سخته این ترم و به جای مامانی من هر روز بهتون سر میزنم .خوب خوشگل های من و مامان .من دیگه برم .پس بزارین حال مامانی رو هم بپرسم و برم .
مامانی تو چطوری عزیز دل بابایی ،خوبی ؟الهی بابایی فدات بشه .خسته نباشی عزیزم .میدونم این روزا خسته میشی .اخه داری سخت درس میخونی .افرین گلم .انشالله که نتیجه این تلاشتو میبنی عزیزم تو هم مواظب خودت باش خوشگل بابایی .بابایی نفسش در میره برا تو .میدونی که چقد برا بابایی عزیزی ؟الهی من به قربونت .
دوووووووووووست دارم بی نهایت .مامانی تو هم اگه یه کوچولو فرصت کردی برا این نا ناریهامون چیزی بنویس تا دلگیر نشن اخه اونا هنوز نمی فهمن درس یعنی چه . مامانی چرا این روزا حالشونو نمیپرسه .خوب عزیزم انشالله به امید دیدار در اینده نزدیک .الهی فدات .بای عزیزم
سلام عزیزان من .حالتون خوبه ناز کوچولو مامان وبابایی ؟
الهی بابایی فداتون .امروز روز مادره ،من اومدم اینجا از طرف شما روز مادرو به مامانی تبریک بگم و بگم که مامانی روزت مبارک .الهی که برای بابایی زنده باشی .مامانی جون ناز کوچولو های تو هم خیلی دوستت دارن .عزیزان دیشب برا بابایی شب خوبی بود .من و مامانی کلی خندیدیم اخه مامانی گفت امشب اینقده بهت تک میزنم نمیزارم بخوابی همین کارو هم کرد .تا دیر وقت هی اذیت کرد بابایی رو .بابایی هم دو بار بهش زنگ زد و حرف زدن و کلی هم خندیدن وخوش گذشت بهشون .واقعا جاتون خالی .امشب هم مامانی میخواد درس بخونه و قرار شده بابایی هم باهاش بیدار بمونه و یکی دو بار بهش زنگ بزنه تا خوابش نبره ..خوب گل های من بزارین من هم روز زن و به مامانیتون تبریک بگم .
عزیزم روزت مبارک .به امید خدا زنده باشی و سایه ات رو سر من و بچه ها بمونه عزیزم .
الهی قربونت شکلت بره بابایی .مواظب خودت باش عزیزم .بابایی خیلی خیلی دوستت داره .الهی فدات .عزیزم من دیگه میرم .میدونی که امشب اولین سالگرد مامان بزرگه و مراسم داریم و من هم کم کم باید اماده شم برم مسجد عزیزم ..تو هم به مامان و بابا و ابجی های خوبت سلام منو و ناز کوچولو ها رو برسون ..
دووووووووستت دارم و به امید دیدار ...مژده ای دل که سحر نزدیک است .انشالله بزودی میبینمت عزیزم . در پناه خدا و خدا نگهدارت .
سلام بابایی خوبی؟دلم خیلی برات تنگ شده ها...سلام سارا و امیر خوبید مامانی؟دلم برا شما هم تنگ شده...دلم خیلی گرفته الان کاش بودید پیشم ... امروز صبح خاله زهرا زنگ زد و بهم گفت که استاد نیومده نمیخواد بیای کلاس برا همین گرفتم خوابیدم اخه شب قبل خوب نخوابیده بودم...این خاله هاتون نمیزارن ادم بخوابه خوب...کلاس بعدی رو که رفتم استاد گفت امروز امتحان داریم و باز مامانی بیخبر مونده بود اخه جلسه پیش نرفته بودم سر کلاس...شما مثل مامانی نکنید ها...همیشه برید سر کلاس...
امیر جونم مامانی لباست مبارکت باشه الهی عزیزم...خوشحالم که قبل از این که مسابقات تموم بشه بابا یادش افتاد برات بخره ...
بابایی از الان میخوای دو تیم بشیم تو خونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟باشه پس دارم براتون من و سارا جونمباشه شما فوتبال ببینید و من و سارا میریم اششپزخونه چیزای خوشمزه درست میکنیم و به شما هم چیزی نمیدیمخواستید خودتون برید چیزی درست کنید که بخورید
بابایی شرمنده که دیشب بیدارت کردم فقط میخواستم بگم که دلم برات تنگ شده و دوستت دارم...
بچه ها راستشو بخواید شرط بستن خاله هاتون که جرئت نمیکنم این وقت شب باباتون رو بیدار کنم...گفتن ناراحت میشه یا حتی اصلا بیدار نمیشه...ولی خوب بابایی عشق منه و بیدار هم شد...خلاصه بابایی ببخشید دیگه تکرار نمیکنم این کارو...
بابایی به خدا خیلی دوستت دارم...خیلی مواظب خودت باش عزیزم...
خوب مامانی من میرم درسم رو بخونم...فردا هم امتحان دارم ، اقلا این یکی روخراب نکنم دیگه...
بابایی برو ادامه مطلب یه چیزی هست که خیلی به دردت میخوره
خوبید عزیزان من ؟سارا جون و امیر جونم ببخشید که یکی دو روز نتونستم براتون چیزی بنویسم .قبلا مامانی بهتون گفته بود که برا بابابزرگ یه اتفاقی افتاده .اخه بابا بزرگو دو روز پیش از بیمارستان اوردیم و سر من کمی شلوغ بود واسه این نتونستم براتون چیزی بنویسم گل های خوشگل من .امیر جونم همون جوری که بهت قول داده بودم برات لباس تیم برزیلو گرفتم .دیروز مامانی باز بهم تذکر داد که قولی که به امیر داده بودی چی شد ؟گفتم بهش که گرفتم برا امیر جونم .برا تو هم سارا جونم یه عروسک خوشگل عمه جونت خریده گفت خودم بهش میدم .امیر جون دیدی که گفتم مامانیت فوتبال دوست نداره خوب اشگالی نداره فقط منو تو میشینیم نگاه میکنیم .مامانی و سارا هم برن تو اشپزخونه اشپزی کنن البته برا سارا هنوز اشپزی زوده .فعلا باید پستونکشو بخوره .مگه نه بابایی.امیر جونم مرد هستش .مردا که پستونک نمیخورن .خوب گل های خوشگل من خوش بگذره بهتون .
حالا برارین من احوالی از مامانی بپرسم تا ببینم حالش چطوره .
مامانی تو خوبی عزیزم ؟دیشب چت شده بود .از تنهایی حوصله ات سر رفته بود ؟خوب تو خودت نخواستی با بقیه بری خونهه مامان بزرگ .من هم کار داشتم عزیزم یه کم زود ازت خدا حافظی کردم تو تو ی خونه تنها موندی حوصله ات سر رفت .راستی مامانی چکار داشتی دیشب که این همه تک زدی بهم ؟چرا هی تک میزدی قطع میکردی ؟تا صبح بیشتر از 10 بار منو از خواب بیدار کردی عزیزم .نگرانت شدم خیلی .اس هم دادم بهت که چی شده ،اتفاقی افتاده ولی جوابی ندادی .چیزی شده بود عزیزم ؟.عزیزم امروز بعد از کلاست زنگ میزنم بهت تا ببینم چی شده بود .
خوب عزیزان من مواظب خودتون باشین .مامانی تو هم مواظب خودت باش درساتو هم خوب بخون گلم .
انگار بابایی به فکر اینه که بره برا امیر یه چیز خوشکل بخره...مگه نه بابایی؟یکم زودتر بخر بابایی تا مسابقات تموم نشدهاخه همه مردا اینجورین دیگه...بابایی!!!مامانی هم اینطور که به بچه ها میگی از فوتبال بدش نمیاد ها...
مامانی بدش میاد چون بابایی رو ازش میگیره...انشالله تو اینده هم امیر جونم تو تنها نگاه میکنی چون بابایی ممنوعه از دیدن فوتبال یا اخبارخوب زیاد هم ممنوع نیست ها...همگی با هم میشینیم میبینم تا بیشتر بهمون خوش بگذره... با هم که ببینیمش من و سارا اینقد جیغ و داد میکشیم و حرف میزنیم تا شماها چیزی نفهمید از مسابقه
تا شما باشین و چیزی که مامان و سارا دوست نداره انجام بدید
خوب بابایی الان دیگه دلت میخواد با امیر فوتبال نگاه کنی؟اشکالی نداره زیاد مزاحمتون نمیشم دیگه...هر چی خواستید ببینید
بای بای تا بعد بچه ها دیگه وقت ندارم باید برگردم خونه...
ببخشید خیلی وقته براتون چیزی ننوشتم چون کار و زندگی داشتم خوب...بابایی هم سرش کمی شلوغ بود اخه بابا بزرگ براش یه مشکل پیش امده بود ...خوب بگذریم از این همه...دلم میخواد امروز کمی براتون از خاطراتم بگم...امروز روز پنح شنبس 6 خرداد 89...یه هفته بیشترنمونده تا دانشگاه تموم بشه و بعد از اون هم امتحانات و بعد از اون هم ایران...من که خیلی خوشحالم که داریم میایم ایران... التبه بابایی هم خوشحاله.
هفته پیش کلاس تشریح داشتم خیلی خوش گذشت...این بار دومه دارم قوباغه تشریح میکنم برا همین برام عادی شده و جرئتم بیشتر شده...بهتون نشون میدم عکسارو تا ببینید مامانی چقدر شجاعه...این باباتون هی میگه ترسو از همه چیز میترسی ...در حالی که خودش جرئت نمیکنه قورباغه دست بزنه میگه چندشم میگیره ...خوب اره من هم باورش کردم...حالا خوب شد شما ها نبودید والله میگفتید دیگه نمیخواد برامون غذا بپزی چون قورباغه رو دست زدم...من خودم هم یه مدت نتونستم چیزی بخورم...
خوب مامانی بگذریم از تشریح...کلاس خوبیه ولی به درد شما نمیخوره...اخه شما هنوز نی نی هستید...
الهی بابای فدای شما بشه .تو خوبی امیر جون من ؟سارا جونم تو چطوری ؟این مامان شما چند روزه منو دیونه کرده میگه من برا سارا عروسک گرفتم تو هم برا امیر یه چیزی بخر .خوب حق هم داره .مگه نه امیر جونم ؟اخه مامانی برا سارا گرفته تو هم دلت میخواد بابایی برا تو بخره .باشه عزیزم .چون مسابقات فوتبال جام جهانی نزدیکه و بابایی هم فوتبال خیلی دوست داره و عاشق تیم برزیله .یه دست لباس بچه گونه و خوشگل تیم بزیلو برات امروز میخرم عزیزم .میدونم تو هم مثل بابایت عاشق فوتبال میشی .الهی بابا فدات .میدونی چیه مامانت از فوتبال خوشش نمیاد .از الان ازم قول گرفته که زیاد پای مسابقات فوتبال نشینم .من چون چون خیلی دوستش دارم بهش گفتم باشه وکمتر فوتبال میبینم .اما خودمونیم ها تو که بیایی دوتایی با هم میسشینیم نگاه میکنیم .مامان و سارا دلشون نخواست نگاه نکنن .البته میدونم مامانی خیلی عصبانی میشه اما اشگالی نداره بعدش از دلشون در میارم خوب .خوب کوچولوهای ناز من .امیر جون و سارا جونم من دیگه باید برم .از الان میبوسمتون .
خوب مامانی تو حالت خوبه عزیزم ؟الهی بابایی فدای تو هم بشه .بچه هات مثل خودت نازن عزیزم .مامانی تو هم مواظب خودت باش .بابایی چشم انتظار اینکه تا تو رو زودتر کنار خودش ببینه عزیزم .