این وبلاگ بچه هامه سارا و امیر...دوقولوها....من و بابای براشون مینویسیم همیشه تا وقتی بزرگ بشن بخوننش و لذت ببرن...انشالله زودتر ببینمشون...دلم براشون تنگ شده خیلییییییییییییییییی زیاد...الهی مامان و بابا فداتون بشن...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
سلام عزیزای مامانی خوبی؟دلم خیلی براتون تنگ شده مامانی...ببخشید مدتیه نیومدم براتون پیام بزارم اخه خیلی سرم شلوغ بود...یه عالمه امتحانداشتم مامانی...حالا خدا رو شکر دو روز پیش امتحاناتم تموم شد و تعطیلیم هم شروع شد اخه عید قربانه...10 روز به خاطر عید تعطیل هستیم...
دهم ماه قمری ذی الحجه، مصادف با عید قربان یکی از عیدای مسلمانانه که به یاد حضرت ابراهیم و پسرش حضرت اسماعیل، این روز رو خیلی از مسلمانای حهان حشن میگیرن تو این روز بعد از این که مردم تو مکه کاراشون رو به اتمام برسونن گوسفند سر میبرن و حاحی میشن دیگه...
راستی نمیدونم اگه بهتون گفتم یانه قرار بود من و بابا بزرگ و خاله فاطی بریم مکه امسال ولی قسمت نبود...بابایی بهم قول داده که انشالله اگه سال بعد قسمت شد با هم بریم ...
عیدتون مبارک عزیزای مامانی
عیدی تون رو نگه داشتم هر وقت ببینمتون انشالله بهتون میدمش...
سلام مامان جونم خوبید عزیزای مامانی؟ چه خبر؟منم خوبم و روزامو میگذرونم بین دانشگاه و خونه...این بابایی هم خیلی بیخیال شده چند روزی همش داره میره دنبال کاراش و فکر نمیکنه که مامانی خیلی دلش براش تنگه...امروز هم همین کارو کرد...دیشب ما جنوب بودیم و امروز صبح برگشتیم...صبح که زنگ زد گفت من میرم بیرون و 2 ساعت دیگه میام...بعد منم گرفتم خوابیدم...حالا هم امدم دانشگاه و چون دیر رسیدم نرفتم کلاس اخه استادمون گفته حتی اگه یه مین هم دیر کنید دیگه ممنوعه بیاید داخل کلاس...من ساعت 11:30 میخواستم بیام داشنگاه که بابا بزرگتون گفت نه واستا خودم میرسونمت ...اون هم داشتیم از خونه میرفتیم بیرون یکی از دوستاش تو ایران بهش زنگ زد و تا 12 هنوز داشت حرف میزد بعد گفت خودت تنها برو برا همین دیرم شد...به بابایی هم زنگ زدم که بیاد گفت نمیاد اخه برگشت خونه ناهارش رو خورد و باز رفت بیرون...اخه میخوام بدونم این بیرون چقدر مهم بوده که بابایی نتونسته بزاره برا بعد... خیلی الان از بابایی ناراحتم ...سارا و امیر مامانی دیگه بهم نگید که بابایی گنا داره باهاش حرف بزن...واقعا که بابایی خیلی بدی به خدا...الان مجبورم تا ساعت 3:30 تنها بشینم...بعد از اون انشالله برمیگردم خونه ...به بابایی بگید من امشب دیگه نمیام الکی زنگ نزنه و خودش رو اذیت کنه چون جوابشو نمیدم...خوب مامانی ببخشید سرتون رو درد اوردم ولی به خدا اعصابم خیلی خورده...به امید دیدار...دوستتون دارم
بابایی الان داره زنگ میزنه...خیلی هم زنگ زد ولی دیگه جوابش رو ندادم...میدونم ازم دلخور میشه حالا ولی به خدا اعصابم ازش خورده...نمیخوای جوابش رو بدم الان تا عصبیم...اون هم ول کن نیست نمیزاره کمی اروم بگیرم بعد زنگ بزنه...بزار بزنه منم دارم ریجکت میکنم...خوب مامانی من برم دیگه ببینم چکار کنم تا وقت کلاس بعدیم بشه...به خدا حوصله ندارم امروز هیچ کلاسی برم...خیلی ناراحتم که کلاس قبلی رو هم نرفتم اخه جلسه پیش هم نرفته بودم ...این جلسه دومه...دفه اول به خاطر دیدن رییس جمهور نیومدم دانشگاه و امروز به خاطر بابا بزرگتون...بای دیگه مامانی ... مواظب خودتون و بابایی باشید...به بابایی بگید دوستش دارم ازم دلخور نشه...بای
سلام مامان جون حالتون خوبه؟دلم خیلی برا دیدنتون تنگه...مامانی دیشب وقت نکرد بیام براتون قصه شب بخونم اخه دیر برگشتم خونه...البته تو دانشگاه دیر کردم و وقتی برگشتم خونه خیلی خسته بودم برا همین مثل مرده گرفتم خوابیدم...انشالله امروز شب براتون مینویسم...الان کلاسم زودرت تموم شد برا همین امدم بهتون سری بزنم و به بابایی سلامی بکنم و برم نمازم رو بخونم و بعد میرم کلاس بعدی...به امید دیدار ...همتون رو دوست دارم...
راستی نازنینای مامانی قرار بود بابایی هم بیاد بهتون سری بزنه وقتی من برم انگار هنوز سرش شلوغه...اشکالی نداره هر وقت بابایی سرش خلوت میشه کمی میاد سراغی ازتون میگیره اخه چندروزی کار داره اون هم مثل شما دلش براتون تنگ شده.
سلام عزیزای مامانی خوبید؟دلم خیلی براتون تنگ شده...عزیزای مامانی ببخشید مدتیه سراغتون نیومدم اخه دانشگاه مامان شروع شده دیگه...کمتر میتونم بیام سر بزنم بهتون...شما به بزرگیتون ببخشید دیگه...
خوب دانشگاه روز دوشنبه 4.10.2010 شروع شد...هر روز هم کلاس دارم...کلاسام هر روز از 12:30 شروع میشه تا 4:30 خوب خوبه ولی کمی دلتنگ بابایی هستم...اخه قرار بود امسال با هم باشیم دانشگاه ولی باز نشد بیاد اخه مامان بزرگ کار داره امسال شده مدیرمدرسه مسولیتاش بیشتر شده و کارش سختر...با امید موفقیت...خوب مامانی شما مواظب خودتون باشید...انشالله بابایی هم وقتی سرش خلوت شد میاد سری بهتون میزنه...اخه چند روزی سرش شلوغه چون خونه عموش خونشون هستن...اخه رفته بودن سوریه و برگشتن پیش اونا....زیارتشون قبول باشه انشالله...راستی عمه عالیه هم باهاشون بوده...خوب من برم دیگه مامان انشالله هر روز میام براتون مینویسم...به امید دیدار مامان جون
دانشگای ما روز اول مثل این شده بود...خیلی شلوغه
به امید اون روزی که شما هم بزرگ بشین و برین دانشگاه انشالله